Iranpn - گفتگوی اختصای با عبدالله شارتیه: سخنش را با «بسم الله» آغاز کرد و به سیر حقیقتجویی خودش اشاره کرد و افزود: در دورهی جوانی من، بسیاری از جوانانی به دنبال حقیقت میگشتند، به «هیپیسم» گرویده بودند و من نیز هیپی شدم. اندیشهها، ظاهر، آرایش و رفتارهایم همه مثل هیپیها بود. و البته جملهاش را با «استغفرواالله» به پایان رساند.
توضیح: شاید اذهان عمومی گمان کنند که بیتلها، هیپیها، پانکیها، متالها و...، صرفاً گروههای موسیقی بودند و طرفدارانی نیز داشتند، بلکه پیدایش همه آنها بر اساس نوعی جهان بینی و ایدئولوژی و به منظور پاسخ گویی به فطرت حقیقتجویی و پر کردن خلع معنویت و ممانعت از دین گرایی مردم بوده و هست.
وی افزود: مطالعات من همه شخصی است. چون از ابتدا با مدرسه و دانشگاه مخالف بودم، چرا که میدانستم آن چه می خواهم را به من نخواهد داد. و با خندهای ادامه داد: البته من میدانم که در ایران بسیار به مدرک اهمیت می دهند، ولی من با صراحت می گویم که مدرکی ندارم. حرفههای متفاوتی داشتم که بهترین آنها چوپانی بود. و از 25 سالگی به بعد به دنبال مطالعه کتب آسمانی و غیر آسمانی مانند: تائوئیسم، بودائیسم، هاری کریشنا ... رفتم.
در آن دوره، اغلب جوانان برای پیدا کردن خودشان و آشنایی با حقایق هستی به هندوستان میرفتند و البته اضافه کنم که به همراه مواد مخدر. چون همه حشیش، ماری جوآنا و ... نیز استعمال میکردند. ولی من به مراکش رفتم. در آنجا بود که باور کردم کتاب آسمانی من به عنوان یک غربی، تورات است و انجیل. من مطالعه تورات و انجیل را را در مراکش آغاز کردم.
آشنایی با اسلام:
در مراکش با صوفیها و طریقت تیجانی آشنا شدم. اولین بار بود با کلمهی «لا إله الا الله» آشنا میشدم و چون دیدم مطابق دعوت حضرت موسی (ع) و عیسی نیز هست، قبول کردم. اما به کلمه ی «محمد رسول الله (ص)» که رسیدم توقف کردم. گفتم: من خودم تورات و انجیل دارم و اگر پیامبری او را بپذیرم، کارهایی مثل نماز و روزه بر من واجب میشود که اکنون مکلف به آنها نیستم. لذا در این مقطع نپذیرفتم.
در آن موقع همسر دیگری داشتم. او فرانسوی بود و از من بچه میخواست. اما من چون مخالف فرهنگ حاکم بر این جامعه بودم، نمیخواستم فرزنددار شدنم مهر تأییدی بر این جامعهی مادیگرا و مصرفگرا باشد و او نیز جدا شد. در شرایط شوک به سر می بردم. چون جامعهی خودم را قبول نداشتم، از فامیل نیز دور شده بودم و همسرم نیز جدا شد.
یک نذر برای یافتن حقیقت:
با خدای خودم نذر کردم که به جزیره ماداگاسکا بروم. لذا با پای پیاده و یک انجیل در جیب راه افتادم. 9 ماه طول کشید تا به کنگو و زعیر رسیدم و سی کیلو وزن کم کردم و به اغلب بیماریهای رایج، حتی مالاریا مبتلا شدم. به بیمارستان منتقل شدم و سه روز در کما بودم که سفارت فرانسه مرا پیدا کرد و به فرانسه بازگرداند.
در فرانسه نزد والدین ماندم و شروع به کار کردم، چرا که باید نذرم را انجام میدادم و این کار نیاز به پول داشت. این بار تصمیم گرفتم از طریق مصر عازم ماداگاسکا شوم.
از پاریس با کشتی به اسکندریه رفتم و از آنجا به سودان، اوگاندا، کنیا و کامرون رفتم و بالاخره به جزیره ماداگاسکا رسیدم. با خود اندیشیدم حالا که رسیدم چه کنم؟ تصمیم گرفتم به جنوب این کشور رفته و شبه جزیرهای به نام «مریم مقدس» را زیارت کنم.
از کنیا به بعد دیگر پول نداشتم، ولی هیچ نگران نبودم، چون به خود میگفتم و باور داشتم که در چنین حالاتی (توکل کامل به خدا) نیازی به کسی یا پولی نیست. در آن دیار فقرا از من استقبال می کردند، خودشان سختی کشیده بودند، اما وقتی به مراکزی چون کلیسا مراجعه میکردم، پذیرا نبوده و برخورد مناسبی نداشتند. در سیستم و جامعهی توحیدی میتوان «فی سبیلالله» و بر اساس تعاون زندگی کرد، اما در جاهایی مثل هندوستان که اعتقادی به خدا ندارند، ممکن نیست.
آغاز مسلمانی با بت شکنی:
در آنجا زیارتگاهی برای حضرت مریم (ع) درست کرده بودند. مجسمههای زیادی از حضرت مریم (ع) که در واقع نوعی بت بود درست کرده و در آنجا چیده بودند. من یکی از بتها را از آن معبد برداشتم و به دریا پرت کردم. بعد از آن یک نامه به کلیسا نوشتم. مبنی بر این که من چنین کاری کردم، لطفاً غسل تعمید مرا باطل کنید، چرا که من به اسلام گرویدم و برای این که اثبات کنم واقعاً مسلمان شدم، این بت را به دریا پرت کردم. در آن موقع من 31 ساله بودم.
از آنجا پیاده به شبه جزیره جیگوتی رفتم و چون فرانسوی بودم، در آنجا کار کردم و پول خوبی هم درآوردم. می خواستم پس انداز کنم تا به مکه مشرف شوم. من هیچ وقت کار بیهدف نکردم، دنبال پول میرفتم، چون قصدی داشتم.
به صنعا رفتم و برای اخذ ویزا به کنسولگری سعودی مراجعه کردم که از من بلیط هواپیما خواستند و من اعتراض کردم که میخواهم با پای پیاده بروم، چه کسی گفته که حتماً باید با هواپیما عازم مکه شد؟ در هر حال ویزا ندادند و من نیز تصمیم گرفتم به فلسطین بروم و از طریق اردن و عدن عازم مکه شوم.
سفر به بیت المقدس:
به قدس رسیدم. خیلی خوشم آمد. با روحانیون یهودی و مسیحی آشنا شدم. به مدرسه طلبههای یهودی رفتم. یکی از آنها از من سؤال کرد: چرا کسی نمیتواند زندگی خودش را به دیگران بدهد (از خرافههای یهودیت)؟ گفتم: چون کسی نتوانست جان خودش را فدای حضرت عیسی (ع) کرده و زندگیاش را به او بدهد. فردای آن روز جنگ اسرائیل علیه اعراب (صحرای سینا) نیز شروع شد.
به ساحل سینا رفتم. در آنجا منطقهای درست کرده بودند که مبلغین در آنجا مردم را دعوت به دین (یهودیت) میکردند. من هم بین آنها ایستادم و مردم را به دین واحد دعوت کردم. در یک کلبهی چوبی زندگی میکردم.
دوست داشتم مردم را به اسلام و قرآن دعوت کنم، اما چون اصلاً با قرآن آشنایی نداشتم، فقط بر تورات و انجیل استناد میکردم و مردم را به مسیحیت و انجیل دعوت میکردم.
دوست داشتم مردم را به اسلام و قرآن دعوت کنم، اما چون اصلاً با قرآن آشنایی نداشتم، فقط بر تورات و انجیل استناد میکردم و مردم را به مسیحیت و انجیل دعوت میکردم. پس از آن یک کشیش پروتستان نزد من آمد و گفت: در اسرائیل نمیتوانی مردم را به مسیحیت دعوت کنی. و اگر احتمالاً به خاطر این کارت به زندان افتادی، این را بدان که در آنجا میتوانی درخواست کنی که یا با قانون مدنی و یا با قانون دینی و کتاب آسمانی محاکمه شوی. ولی این را بدان که نمیتوانی به انجیل استناد کنی. بلکه فقط قرآن و تورات. (چون مردم مسلمان یا یهودی هستند و با مسیحیت نیز به شدت مخالفند).
از کشیش خواستم که به من انجیل دهد. گرفتم و به کی بوکس، یعنی جایی که یهودیها اول مزرعه و بعد شهرک ایجاد میکنند رفتم و به تبلیغ مسیحیت پرداختم.
فردای آن روز پلیس مرا بازداشت کرد و چون من میدانستم چنین اتفاقی میافتد، قبلاً گذرنامه خود را سوزانده بودم. به آنها گفتم: اسم من یاکوب (یعقوب) است. تا مرا یهودی بدانند. علت سوزاندن گذرنامه و بیان نام جعلی نیز این بود که میخواستم این یهودیها مرا یهودی بدانند و نمی خواستم به هویت من پی برده و والدین من را تحت فشار روحی و روانی قرار دهند. چون روش آنها این بود که وقتی برای یک خارجی مشکلی ایجاد میشد، سریع به سراغ خانوادهاش رفته و به آنها فشار میآورند تا او را برگرداند.
پلیس محلی در شرم الشیخ مرا تحت بازچویی قرار داد. من هیچ نگفتم تا مرا به زندان «کارمل» در نزدیک قدس بفرستند. طبق نذر مسیحی به نام «نزیقیا» که قبلاً کرده بودم. نباید طی سه سال ریش را کوتاه می کردم، آب انگور، شربت سرد و مشروب مینوشیدم و ... . به انجام نذرم پایبند بودم، اما آنها مو و ریش مرا تراشیدند.
انتقال به زندان روانیها:
در این مرحله درخواست محاکمه دینی کردم. آنها دیدند که من کم کم خطرناک و دردسر ساز میشوم، لذا مرا به زندان دیگری انتقال دادند که مخصوص بیماران روانی بود و اجازه میداد که زندانیان (به بهانهی اختلال روانی محاکمه نشوند). آنها میخواستند با روانی خواندن من، از زیر بار محاکمه فرار کنند تا جنجالسازی نشود. خوب من هم یک مسلمان بودم و هم یک فرانسوی. اسلام مرا نمی دانستند، اما خواسته بودم که با انجیل محاکمه شوم و مخالفت با این تقاضا جنجالساز میشد.
9 ماه در این تیمارستان بودم. شش ماه اول راحت بودم و حتی توانستم در ماه مبارک رمضان روزه بگیرم. ولی بعد از شش ماه یک کارمند از سفارت فرانسه آمد و مرا مجبور کرد که اسناد هویت فرانسوی خود را امضا کنم- دیگر مرا شناخته بودند. من قبول نکردم، اما بعداً این مأمور دیپلمات با والدین من تماس گرفته و گفته بودند که آیا میدانید این پسر شما چه دردسرهایی ایجاد کرده و چه هزینهی کلانی به دولت برای کشف هویت (به عنوان یک فرانسوی) تحمیل کرده است؟!
آغاز شکنجه:
چون اصرار داشتم با کتاب انجیل محاکمه شوم و آنها مخالفت کرده و مرا به زندان روانیها انداخته بودند، اعتصاب غذا کردم. طبق این
در آنجا مرا روی یک میز می خواباندند و دستگاهی روی سر من میگذاشتند که هوای داخل آن خیلی سرد بود. به گمانم که گاز ازت بود.
اعتصاب باید 40 روز فقط آب مینوشیدم. اسرائیلیها پس از سه روز آمدند و به زور از طریق لوله، غذا و ویتامین به معده من تزریق کردند. و از پس آن تزریق انواع داروهای آرامش بخش به من را آغاز کردند.
در آنجا مرا روی یک میز می خواباندند و دستگاهی روی سر من میگذاشتند که هوای داخل آن خیلی سرد بود. به گمانم که گاز ازت بود. این کار نوعی شستشوی مغزی میداد... و بالاخره مرا به فرانسه برگرداندند.
آشنایی با امام خمینی (ره) و انقلاب اسلامی:
من در جنوب فرانسه زندگی میکردم که با امام خمینی (ره) و انقلاب اسلامی آشنا شدم. وقتی تصمیم گرفتم به دیدار ایشان بروم، دیگر دیر شده بود و ایشان فرانسه را ترک کرد.
من قبل از امام ایران را دیده بودم. با سیستم حکومتی شاه آشنا بودم و بسیار از آن تنفر داشتم و وقتی امام مخالفت با این سیستم را آغاز کرد، بسیار به او علاقمند شدم و تحولات انقلاب اسلامی ایران را کاملاً تعقیب میکردم.
اسلام من در مراکش شروع شد، در لاهور پاکستان رسماً شهادتین گفتم و از به بعد حوادث جهان اسلام را تعقیب میکردم. به ویژه حوادث، تحولات و روند رشد جمهوری اسلامی ایران را پیگیر بودم. ولی خبر ارتحال امام (ره)، خیلی مرا متأثر کرد.
آشنایی با تشیع:
تبلیغات محیطی این طور بود که هر کس مسلمان میشد، به او میگفتند: «تو عرب شدی!»
به طور کلی خط مشی مطالعات اسلامی من بر این مبنا بود که بدانم آیا اسلام جهان شمول است یا خیر؟ در این موضوع حساس بودم. چون تبلیغات محیطی این طور بود که هر کس مسلمان میشد، به او میگفتند: «تو عرب شدی!» (توضیح: همان خطی که اکنون مبنی بر عربی خواندن اسلام در ایران شایع میشود) و من میخواستم ثابت کنم که خیر. بلکه انسان میتواند مسلمان شود، بدون این که عرب شود و یا گرایشات عربی داشته باشد.
وقتی در هندوستان با آن تاریخ (ادیان, مذاهب و فرهنگی که دارد) به گرایش مردم به اسلام مواجه شدم، متوجه شدم که اسلام جهان شمول است. و پس از آن با مذهب تشیع و اهل بیت (ع) آشنا شدم و بیشتر به جهان شمولی اسلام پیبردم.
جمهوری اسلامی ایران و بیداری اسلامی:
حسی که در این سفر داشتم، دیدن یک عظمت و یک قدرت بزرگ و عجیب بود. به لحاظ مادی نیز تمام ایران را در حال ساخت و ساز دیدم. این پیشرفت به ویژه با رعایت حس زیبایی و معماری سنتی در ساختارهای جدید و مدرن نیز بسیار جاذب است و کلاً از هر حیث حرکت رو به جلو فوق العاده است.
باید توجه داشت که یک لابی قدرتمندی علیه این بیداری آغاز شده است.
من بیداری اسلامی در منطقه را به طور قطع متأثر از انقلاب و جمهوری اسلامی ایران میدانم، اما باید توجه داشت که یک لابی قدرتمندی علیه این بیداری آغاز شده است. من یادم هست که وقتی در ایران انقلاب اسلامی شد، همهی مسلمانان برای یک اتحاد و صدای واحد کف زدند، ولی این بار کار را به دخالت غربیها و درگیریهای داخلی کشاندند (اشاره به مصادرهی انقلابها توسط مستکبرین).
در سال 57، حزب بعث فعالیتهای بسیاری در مساجد فرانسه و جاهای دیگر آغاز کرد و درست از همان زمان مخالفت و حمله علیه تشیع، امام و انقلاب اسلامی آغاز شد و شدت گرفت. و بدین ترتیب سعی کردند تا اسم امام خمینی(ره) را خطرناک جلوه دهند. از واژههایی چون ترور و تروریسم در کنار این اسم استفاده کردند و کلاً اسلامهراسی را ترویج کردند. حتی در بین مسلمانان اهل سنت نیز این ضد تبلیغ به شدت رواج داشت. این بار قضیه بیداری اسلامی و انقلابها خیلی متفاوت است. غربیها مستقیم دخالت میکنند.
برنامههای آینده:
اصلاً کهولت سن در او و امیدهایش نمایان نبود. امیدوار و پر انرژی برای آینده برنامه داشت. برنامهی کوتاه مدتش در ایران این بود که پس از انجام چند مصاحبهای که دعوت شده بود، به قم رفته و پس از زیارت، در دانشگاه جامعة المصطفی (ص) برای طلاب غیر ایرانی سخنرانی کند. اما در مورد برنامههای دراز مدت خود گفت:
در تجربیاتی که داشتم، کشورهایی که دیدم، مذاهب و گروههای اسلامی که در سرتاسر جهان شناختم، به رغم آن که اسلام جهان شمول است، متإسفانه هیچ کجا «به غیر از ایران» ندیدم که من را به عنوان یک مسلمان، یکی از خودشان بدانند. لذا تصمیم گرفتم که در فرانسه یک گروهی از فرانسویها و فرانسوی زبانهای مسلمان درست کنم تا بر اساس اعتقاد به تشیع و آموزههای اهل بیت (ع) فعالیت کنیم.
ایران را استثناء میکنم. ایرانیها و مسلمانان ایران درک جهان شمولیتری دارند و از تجربیات فراوان، کشوری بزرگ، تاریخی کهن و فرهنگ اسلامی غنیای برخوردار هستند. اما در بقیه جاها به ویژه فرانسه، مسلمانان (که البته بیشتر مهاجر هستند) مواجهه سردی با ما دارند. من یک انجمن فرانسوی شیعی درست کردم، اما همین اسم (شیعه) سبب اعتراض بسیاری از مسلمانان فرانسه گردید و حتی میگفتند: چرا شما شیعیان فرانسوی را نمایندگی میکنید؟! من هم جواب میدادم: چون من یک فرانسوی مسلمان و شیعه هستم. در هر حال تصمیم دارم پس از بازگشت این فعالیت را به همراه با شیعیان فرانسوی و فرانسه زبان توسعه دهم.
دیگر وقت تمام شده بود و بقیه صحبت با این برادر مسلمان فرانسوی و میهمان کشورمان را به دیداری دیگر موکول کردیم. إن شاء الله.
http://www.iranpn.com/main.php?stype=interview&sid=13123